اسلایدر

داستان شماره 1851

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1851

داستان شماره 1851

 

داستان یک وبلاگ نویس ( واقعی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

آخیش ، همه چیز فعلا تموم شد ، دیگه تنهای تنها شدم ، دیگه وقتی غصه میخورم کسی نیست که ناراحت بشه و غصه بخوره ، چرا همه به من طور دیگه ای نگاه میکنند ، حتی درختهای بلند این خیابان که به خیابان انقلاب ختم میشه ، چرا بهش گفتم اونطرفی بره ! ، میتونست از همینجا هم بیاد ، بگذار عقب رو نگاهی کنم ، هنوز سر جاش ایستاده بود و نگاهم میکرد ، چی بهم گفت ، گفت برو دنبالش ، محمد رضا کجا رفت ، ولش کن ، بگذار بره ، دیگه هیچکس و نمیخوام ، اونم رفت که رفت ، اصلا امشب خونه هم نمیرم ، میرم توی پارک میخوابم ، نه ، اینطوری که نمیشه ، دلم نمیخواد ، دل اونم نمیخواد ، ولی باید اینکارو کنیم ، باید اینطوری نشون بدم ، باید دیگه هیچ امیدی بینمون نباشه ، دو ماه دیگه که دیدمش درستش میکنم ، تا دو ماه دیگه من میمیرم ، نه ، یک ماه دیگه که مسیج ها شروع میشه دوباره زنده میشم ، زندگی تازه ، الان باید چیکار کنم ( همینطور گیج و ویج توی خیابان راه میرفت ، اصلا نفهمید چه وقت از وسط خیابان انقلاب گذشت ، چند بار نزدیک بود اتومبیل ها بهش برخورد کنند ، به یک خیابان خلوت رسید و به دیوار سیمانی کثیفش تکیه داد ، حالش خیلی بد بود ، دنیا دور سرش میچرخید ، مجبور شد بنشینه روی زمین ، تازه نشسته بود که بغضش ترکید و شروع به گریه کردن کرده بود ، هرچه کرد دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد، در همین هنگام تلفنش زنگ زد )
این محمد رضا هم دست بردار نیست ، میخوای بری برو دیگه کسی کاری باهات نداره، حنما شبنم بهش زنگ زده گفته ، فقط اون میدونه حال من الان چطوریه ، بله محمد جان ، چیکار داری ؟ (( میخوام ببینمت کجایی )) نمیدونم ، ( سعی داشت گریه و ناراحتی رو پنهان کنه ) (( بگو کجایی )) میام سر همون چهار راه انقلاب که توی ایستگاه نشسته بودیم ، قدم برداشتن برام خیلی سخته ، حالا چطوری برم ، میرم ، شبنم هم ازم خواست ، ولی انگار از دست دادن همه چیز و همه کس الان دیگه برام فرقی نمیکنه ، سر چهارراه دیدمش ، براش دست تکون دادم ، اومد این طرف خیابان ، (( بریم خونه )) با خنده گفتم من خودم میرم بابا چیزیم نیست که ، دلم نمیخواست از عمق دلم با خبر باشه ، ( با اصرار سوار تاکسی شدیم ، از این تاکسی های ون بزرگ سبز ، عقب عقب سمت چپ نشستم و محمد کنارم ، نمیدونم چرا دلم نمیخواست دوست شبنم رو دیگه ببینم ، چون واقعا دیگه توان حرف زدن نداشتم ، میدونستم اگر ببینمش دوباره باید حرف بزنم ، احتمالا با این ضربان قلب و افتادن فشار بیهوش میشدم و شاید هم میمردم ، چهار راه اول چراغ قرمز بود و چند دقیقه ای منتظر شدیم ، توی چهار راه بعد دوباره دیدمش ، شبنم منتظر تاکسی بود که سوار بشه ، تاکسی که ما در اون بودیم جا نداشت، اشک توی چشمام جمع شد ) خدا کنه من رو اینطوری نبینه وگرنه امروز دیگه تنهام نمیذاره و این موضوع به بعد موکول میشه ، خدارو شکر مثل اینکه ندید ، ( بعد از چند دقیقه که گذشت به محمدرضا رو کرد و گفت ) من که حالم خوبه میخوای من تا خونه تورو برسونم ، ( با سردی جواب داد و هیچکدوم دیگه حرفی نزدند تا میدان فردوسی ، ناگهان محمد رضا گفت ) ((اینجا پیاده بشیم من توی این موبایل فروشی کار دارم )) تا خواستم جواب بدم دیدم شبنم از همون مغازه بیرون اومد ، دلم میخواست محمدرضا رو بزنم ، خیلی خودم رو کنترل کردم و هیچی نگفتم ، هم  خوشحال بودم که یک بار دیگه دیدمش ، هم ناراحت از اینکه دوست من درک نمیکنه که باید فعلا ما دو نفر از هم جدا بشیم ، چراغ قرمز بود و خوشبختانه میتونستم کمی دیگه نگاهش کنم ، اون هم حال خوبی نداره ، دیدم تلفنش رو برداشت و گذاشت روی گوشش ، حتما داره به دوستش زنگ میزنه ، خدا کنه دوستش زود برسه که شبنم زیاد اینجا منتظر نشه ، اون هم از انتظار مثل من تنفر داره ، مخصوصا توی این شلوغی ، ( از میدان که گذشتیم در طرف دیگه محمدرضا اصرار داشت که از تاکسی پیاده بشیم ، هرچی بهش اصرار کردم قبول نکرد و پیاده شد ، منم سر جای خودم نشستم ، توی اون لحظه که داشت کرایه من و خودش رو حساب میکرد فکر های بدی از ذهنم درباره محمد گذشت ، همینطور که نگاهش میکردم گفتم ) چقدر این دوستم احمقانه داره فکر میکنه ، فکر میکنه کارش درسته و میخواد به من لطف کنه ولی حالیش نیست که این جدایی خیلی برای زندگی دو نفر ارزشمنده ،) ناگهان درب کشویی ماشین رو با تمام وجود بست و ماشین تکان عجیبی خورد ، همه مسافر های ماشین برگشتند و با نگاهی توهین آمیز محمدرضا رو تعقیب کردند ، تاکسی حرکت کرد ، تصمیم گرفتم دیگه موبایلم رو هم خاموش کنم ، دلم نمیخواست دیگه با محمد هم حرف بزنم ، دوباره اشک از چشمانم ریخت ، داشتم تلفنم رو خاموش میکردم که زنگ زد ، خودش بود ، شبنم، نمیتونم باهاش حرف بزنم ، خوب منو میشناسه ، اگر حتی یک کلمه حرف بزنم امشب من رو تنها نمیگذاره ، دکمه قرمز رو زدم و تلفن رو خاموش کردم ، از تاکسی که پیاده شدم بین فکر های پراکنده و شلوغ گفتم نکنه شبنم کاری داشته ، نکنه دوستش نیومده باشه ، نکنه حالش بد شده باشه ، تلفنم رو روشن کردم به این امید که اگر زنگ زد فورا جواب بدم ، سعی میکنم مانع ناراحتیم بشم و محکم حرف بزنم ، تلفن زنگ زد ، محمدرضا بود ، اصلا دلم نمیخواست دیگه جواب بدم ، ولی زشت بود ، بعد از ده سال که با هم بودیم درست نبود جواب ندم ، گوشی رو برداشتم ، باز هم میخواست بدون من کجام ، دیگه بهش نگفتم ، جواب سر بالا دادم و بدون اینکه گوشی رو قطع کنم از روی گوشم برداشتم و توی جیبم گذاشتم ، چند دقیقه که گذشت تلفن قطع شده بود ، فهمیدم از امروز احتمالا دیگه دوستی بنام محمدرضا نخواهم داشت ، اما توی اون شرایط اصلا برام مهم نبود حتی دوستی که ده سال باهام بوده از دست بدم ، آدم وقتی چیزی با ارزش رو هرچند برای یک ماه از دست میده دیگه براش فرقی نمیکنه خونه و زندگی و همه چیزش هم از دست بره ، گویی در یک برهه زمانی عادت میکنه به از دست دادن و بدبختی، به هر حال محمدرضا هم تموم شد، میدونم دیگه بهم زنگ نمیزنه ، منم با غروری که دارم دیگه هیچوقت این کار رو نمیکنم ، پیاده از میدان امام حسین تا چهار راه شهدا رفتم ، نفهمیدم چطوری گذشت ، ولی چشمانم همش به دنبال اون میگشت ، که شاید بار دیگه ببینمش ، توی اتوبوس و تاکسی و خیابان و شلوغی ، هرکجا که جنبنده ای تکان میخورد نگاه میکردم ، با چشمانی قرمز و افکاری پریشان ، اما نبود ، به چهار راه که رسیدم تصمیم گرفتم به پارک شکوفه برم ، توی اون پارک ساعت های زیادی گذرانده بودیم ، ولی نه ، اونجا نمیتونم پیداش کنم ، چون اونجا پر از پسر های بیکار بود ، اونجا نمیره ، منم که حوصله خونه رفتن ندارم ، تصمیم گرفتم پیاده تا پارک سهند برم ، ساعت رو نگاه کردم ، از شش بعد از ظهر گذشته بود و آفتاب هم در حال غروب ، برگشتم به چهارراه شهدا و با اتوبوس به خانه رفتم ، در خانه سعی کردم خودم رو با کامپیوتر سرگرم کنم ، ولی حتی درون مانیتور هم چهره اش را میدیدم ، از هر جای این خانه خاطره دارم ، روی مبل و صندلی دنبالش میگردم ، ولی نیست ، هوا تقریبا تاریک شده بود ، شام رو در کنار خانواده با بی میلی خوردم و به همه شب بخیر گفتم ، همین موقع بود که دوباره بغض کردم ، به محض اینکه روی تختم دراز کشیدم شروع به اشک ریختن کردم ... _ خدایا چیکار کنم ، من توان این دوری رو ندارم ، فقط تو میدونی دلیل این کار من رو ، الان داره چیکار میکنه ، من روم نمیشه بهش مسیج بزنم ، چون خودم اینکار رو کردم ، خدایا حالم اصلا خوب نیست دارم دق میکنم ، امیدوارم اون یک مسیج بهم بزنه و در جواب بهش بگم قربونش میرم و میمیرم براش ، بدونه که برای من خیلی سخته و دارم از غصه میمیرم ، بدونه که دلم نمیخواد اینجوری باشیم ولی مجبورم ، ( نمیدونست چطور باید جلوی اشک ریختنشو بگیره ، هر چند دقیقه یک بار به موبایلش نگاه میکرد و بعد سرش رو درون بالش فرو میبرد و هق هق گریه میکرد ، نمیخواست صدای گریه کردنش رو کسی بشنوه و جلب توجه کنه ، چند ساعتی اشک ریخت و وقتی مطمئن شد همه خوابیدن از تخت بیرون اومد و جلوی پنجره ای که رو به خیابان بود ایستاد و به آسمان نگاه کرد ، با خدا اینچونین سخن میگفت ) خدایا کار من درست بود مگه نه ؟  خدایا میدونی که من دوستش دارم و جز اون هیچکس توی زندگیم نیست ، خدایا کمکش کن ، من کمک نمیخوام ، هر اتقاقی برام بیفته مهم نیست ، دلم میخواد خوشبخت بشه ، خدایا کاری کن که درسش و خوب بخونه ، عروسی کنه ، شوهر خوب قسمتش کن ، بچه های خوب ، خدایا کاری کن که توی زندگیش چیزی کم نداشته باشه ، خدا جون حاضرم جون منو بگیری ولی اون بتونه این دوری رو تحمل کنه ، اصلا خودم رو میکشم ، آره ، اگر بدونه من مردم شاید راحت تر دوریمو قبول کنه ، ولی نه ، اینطوری نه ، اگر بفهمه خودم رو کشتم حتما خودش رو میکشه ، نمیخوام اینطوری بشه ، من خوشبختیشو میخوام ، خدایا کمکش کن ، یه زندگی خوب بهش بده ( ساعت تقریبا از دو گذشته بود که به تخت خواب بازگشت ، آدمها متفاوت هستند ، خیلی از آدم ها در اوج ناراحتی آهنگ گوش میدن ، بعضی از آدم ها میخوابن ، بعضی به آسمان نگاه میکنند ، بعضی کتاب میخوانند ، بعضی میوه میخورند ، ولی امیر علی قصه ما در اوج ناراحتی دوست داشت بنویسه ، نه با قلم و کاغذ بلکه با کیبورد و کامپیوتر ، ولی امیرعلی در اون ساعت شب نمیتونست صدای شیرین کیبورد رو در بیاره ، چون باعث بیدار شدن خانواده میشد ، پس کمی با گوشی همراه نوشت ، اولش خواست برای شبنم مسیج بفرسته ، ولی وقتی صفحه مسیج باز شد و آماده نوشتن شد ، فقط قطرات اشک بود که از چشمانش جاری شد ، پس صفحه مسیج رو بست و صفحه نت یا نوشته را باز کرد ، و شروع به نوشتن کرد )
خوب بهتره از اول بنویسم ، راستی اولش چطوری شروع شد ، چطوری شروع کنم ، نوشتنم بد نیست وقتی شروع کنم کلمه ها و جمله ها خودشون سر جایی که باید ، قرار میگیرند ،
اولش همه چیز از یک وبلاگ شروع شد ، من تازه وبلاگ نویس شده بودم ، یک سال بود که وبلاگ داشتم و دختر خانمی به طور کاملا اتفاقی از موتور جستجوی گوگل وارد وبلاگ عاشقانه من شد ، نوشته های من اکثرش مال من نبودن و از جاهای مختلف کپی کرده بودم ، کنجکاوی دختر خانم باعث شد که آی دی من رو در یاهو مسنجر اد کنه که بعدا باهام حرف بزنه ، منم بعد از یک سال کاملا برام عادی بود ، چون بیش از چهارصد نفر این کار رو کرده بودند و با بیشتر اون نفرات حداقل یک بار حرف زده بودم، بعد از چند بار که برام پیغام گذاشته بود باهم حرف زدیم ، از همون جمله های اول احساس کردم با همه فرق داره ، جمله ها و کلماتش به دلم مینشست ، پس اولش همه چیز با یک احساس شروع شد ، احساس متفاوت بودن ، بعد از روز اول چند بار دیگه باهم چت کردیم ، به صحبت ها و حرفاش علاقه مند شدم و باهم قرار میگذاشتیم که سر ساعتی هردو یاهومسنجر رو باز کنیم ، اکثر اوغات ساعت پنج بعد از ظهر قرار میگذاشتیم ، احساس کردم دوست دارم باهاش حرف بزنم ، ولی یک روز دیر کرد، وقتی اومد سلام کرد ، با ناراحتی جوابش رو دادم و خیلی زود دلیلش رو فهمید و معذرت خواهی کرد ، برای اینکه دیگه این موضوع تکرار نشه ازش شماره خواستم ، نه برای گفت گو ، بلکه چون بتونم بیشتر و راحت تر باهاش قرار بگذارم ، ولی بهم نداد ، توی دلم کلی بهش ناسزا گفتم ، دختره بیشعور اصلا نمیفهمه کوچیکتر هستش و من غرور دارم ، فکر نکرده میگه نمیدم ، اصلا دیگه هیچوقت ازش شماره نمیخوام ، ولی بعد از چند وقت بدون اینکه فکر کنم باز ازش شماره خواستم ، اینبار برای گفت و گو ، اصرار داشتم که با هم حرف بزنیم ، قبل از کنکور بود و من از ساعت ده صبح تا یک معلم خصوصی داشتم ، قرار بود ساعت یک و نیم بهش زنگ بزنم که شبنم ساعت یازده زنگ زد ، خودش و معرفی کرد ، چه صدای دلنشینی داشت ، وقتی فهمید کلاس خصوصی دارم تلفن و قطع کرد، استادم که متوجه حال من شد زیاد درس نداد و کلاس به گفت و گو گذشت ، ساعت یک و نیم باهاش تماس گرفتم ، روز های اول نه علاقه ای بود و نه دوست داشتن زیاد ، فقط نیاز به جنس مکمل باعث میشد که باهم حرف بزنیم و جز حرف زدن و شنیدن صداش چیزی نمیخواستم ، مدت زیادی به همین شکل گذشت و قرار گذاشتیم همو ببینیم ( اون شب تا همینجا تونست بنویسه و مجددا اشک ریخت و گریه امانش نداد ، همینطور درحال اشک ریختن به خواب رفت ، صبح که از خواب بیدار شد ناخواسته تلفنش رو به قصد صبح بخیر گفتن به شبنم برداشت و شروع به تایپ کرد ، وقتی اومد مسیج رو بفرسته متوجه تغییر اسم در دفترچه تلفن شد و تازه اوضاع جدید جایگزین قبل شد ، پس مسیج نوشته شده رو حذف کرد و به آشپز خانه رفت و صبحانه خورد و بعد روی صندلی کامپیوتر نشست و تصمیم گرفت همه چیز رو دوباره بنویسه ، نوشتن بهش آرامش میداد ، احساس میکرد سرنوشت خودش مثل یک کتاب و یا داستان نوشته میشه ، فکر میکرد اگر همیشه عقب تر رو بنویسه فقط خاطره است ولی اگر آینده رو بنویسه حتما اتفاق می افته ، بعد از یک سال که نوشتن رو کنار گذاشته بود و شبنم اونقدر تنهایی اش رو پر کرده بود و براش خوب بود که هیچ نیازی رو در اطرافش حس نمیکرد ، نیاز به کار کردن ، نیاز به درس خوندن ، شبنم برای اون اونقدر بزرگ بود که امیرعلی هیچ چیزی دیگه از دنیا نمیخواست ، شاید همین موضوع باعث شد که این دو نفر موقتا از هم جدا شدند ، اولین کلمه ها و جمله ها را تایپ میکرد که تصمیم گرفت قصه واقعی خودش رو با اسم های شخصیت های عروسکی مثل شبنم و امیرعلی که برای هردو آنها آشنا بود بنویسد ، تصمیم گرفت داستان خود را در جاهایی بنویسد که ممکن بود شبنم قصه آن را بخواند و به حال روز امیرعلی پی ببرد ، ولی امیرعلی هیچوقت ، یا هنوز از حال شبنم با خبر نبود و مجبور بود تا آخر ماه صبر کند و آخر اردیبهشت ماه منتظر مسیجی از طرف اون باشه )
مکانی که برای دیدار اول انتخاب کردم پارک هنرمندان در نزدیکی مترو طالقانی بود، پارک خلوت و دلنشینی است ، ولی شبنم به اشتباه تصور کرده که منظور من پارک طالقانی نزدیک مترو میرداماد بوده ، خودم رو به بدترین شکل ظاهری در آوردم و خودم رو راس ساعت سه به پارک هنرمندان رساندم و شبنم در پارک طالقانی منتظر بود که همدیگه یکدیگر رو ببینیم ، وقتی تلفنی متوجه این موضوع شدیم خیلی خندیدیم ، من با مترو  بعد از پانزده دقیقه به پارک مورد نظر رسیدم ، وقتی برای اولین بار دیدمش زیاد ازش خوشم نیومد ، ولی دنبال خوش اومدن و این چیزا نبودم ، فقط میخواستم باهاش حرف بزنم و کنارش باشم ، روز اول صحبت از ایران کشورهای مختلف شد ، صحبت از زندگی و چیزهای دیگه ، ماه رمضان بود ، تقریبا نزدیک اذان هم شده بودیم ، هوا هم در اون پارک سرسبز سرد شده بود ، از هم خداحافظی کردیم و من به خانه اومدم ،
بار ها و بارها همدیگر رو دیدیم و هربار بیشتر از باهم بودن لذت میبردم و از شنیدن حرفها و جمله هاش احساس رضایت میکردم ، هر روز و ساعت لحظه شماری میکردم که ببینمش ، یک سال گذشت و ما کاملا به هم دلبستگی پیدا کرده بودیم ، توی جمله ها و حرف هامون بوی ازدواج و باهم بودن پیچیده بود ، ناخواسته داشتم به این موضوع نزدیک میشدم ، هرشب وقتی خوب فکر میکردم میدیدم فعلا با وجود شبنم من نیاز به هیچ چیزی ندارم و اگر همینطور بگذره هیچوقت نمیتونم باهاش ازدواج کنم ، اصلا نه با این نه با کسی دیگه ، باید از هم جدا بشیم ، وگرنه هم زندگی من خراب میشه و هم زندگی این دختر معصوم ، هر روز تصمیم داشتم بهش بگم ، تا اینکه روزی به بهش گفتم که هیچوقت به هم نمیرسیم ، ولی وقتی گریه هاش رو میدیدم دنیا رو سرم خراب میشد ، اصلا نمیتونستم ببینم باعث رنجشش شدم ، چندین بار این موضوع تکرار شد و هربار بدتر از بار قبل، تا اینکه روز آخر فرا رسید ، سعی کردم اون روز براش همه کار کنم ، یک روز کامل براش فراهم کردم ، با وجود غم و غصه ای که توی دلم بود سعی کردم هیچی نفهمه ، بعد از اینکه به ساعت خداحافظی نزدیک میشدیم ازش خواستم برای همیشه ازم جدا بشه ، کاملا جدی بودم ، وقتی احساس میکردم چشمانم درحال خیس شدنه لبخندی مرموز روی لبهایم مینشاندم که نظرش به چشمان غم آلودم جلب نشه ، هرچی خواست ازم بپرسه دلیل کارم چیه بهانه آوردم ، نمیتونستم بهش بگم تو زیادی خوبی ، من با وجود تو به هیچ جا نمیرسم ، من با وجود تو به هیچ کس و هیچ چیز نیازی ندارم ، پس به هرچه که به ذهنم میرسید و در کتاب های مختلف خوانده بودم چنگ زدم ، گفتم وقتی دو نفر نمیتوانند با هم زندگی کنند باید از هم جدا بشن ، من هیچی ندارم و در آینده نمیتونم زندگی مشترکی رو اداره کنم ، هرچه میگفت خوب کار میکنی قبول نکردم ، گفتم اصلا من تورو برای همسر انتخاب نمیکنم ، یا اصلا کلا ازدواج نمیکنم ، مثال های گوناگونی زدم مثل ژله و آدامس، گفتم وقتی دو تا آدمس جویده شده رو بهم بچسبانیم بعد از چند دقیقه به سختی جدا میشه ولی اگر دیر بجنبیم خشک میشه و هیچوقت جدا نمیشه ، باید تا دیر نشده از هم جدا بشیم و به این جدایی عادت کنیم ، توی دلم خدا خدا میکردم که بهم نگه اگر همون دو تا آدامس تا دیر نشده با هم خوب مخلوط بشن یک رنگ میشن و دیگه برای همیشه جدا نشدنی هستند ، هر چند دقیقه یک بار قلبم درد میگرفت و از شدت درد دستم رو روی اون میفشردم ، میدونستم بعد از این درد سر درد و سرگیجه شاید هم بیهوشی و خوابالودگی همراهش هست ، سعی داشتم محکم باشم که اینبار بتونم این رابطه شیرین رو برای مدتی از هم پاره کنم ، چون واقعا ما دو نفر برای زندگی مشترک ساخته نشده بودیم ، میدونستم نمیتونیم زیاد باهم بمونیم و از هم خسته میشیم ، بارها بهم ثابت شد که وقتی زیاد همدیگر رو میبینیم خواسته هامون زیاد میشه و وقتی به خواسته هامون نمیرسیدیم با دلخوری از هم دور میشدیم تا وقتی که دوباره خواسته هامون کم بشه و دلمون برای هم تنگ بشه، دلیل های زیادی داشتم که هیچوقت حاضر به گفتن و حتی نوشتنش نیستم، ولی مطمئن بودم فقط میتونیم دوستان خوبی بمونیم ، شاید هم اشتباه باشه ولی حداقل فعلا درسته ، هرچه کردم شبنم قبول نمیکرد که از هم جدا بشیم ، من خودم هم نمیخواستم و میدونستم بعد از جدایی چه بلایی سرم میاد ولی رابطه ما دو نفر خیلی صمیمی شده بود ، طوری که اگر یک روز از هم بیخبر میموندیم چنان به هم میپیچیدیم که گویی گم کرده ای بزرگ داریم و به دنبالش میگردیم ، به هر حال سعی کردم با بی محبتی و بی مهری باهاش برخورد کنم که قبول کنه از هم جدا بشیم ، هدف من جدایی دائمی بود ، فردای اون روز باهم حرف زدیم ، قرار شد یک بار دیگه همدیگه رو ببینیم ، من که نمیتونستم گریه های شبنم رو ببینم قبول نکردم ، میدونستم اگر ببینمش نظرم رو عوض میکنه ، خیلی اصرار کرد و من فقط خواستم محمد رضا هم توی این ملاقات باشه ، حدس زدم با وجود اون دیگه گریه و حتی صحبت از جدایی نباشه ، قرارمون ساعت دو و نیم بعد از ظهر در میدان فردوسی کنار بانک پاسارگاد بود ، ساعت یک و نیم بود که مادرم ، برادرم رو از مدرسه آورد خونه ، داداشم توی مدرسه حالش بد شده بود و به بیمارستان منتقل شده بود و سرم بهش زده بودن ، باید براش ماهیچه گوسفند و لیموشیرین و پرتغال تهیه میکردم ، به همین خاطر تازه ساعت دو و ربع از خانه راه افتادم ، محمدرضا راس ساعت دو نیم سر قرار بود و شبنم بعد از پنج دقیقه تاخیر رسیده بود ، خلاصه نزدیک ساعت سه در صندلی های مترو ملاقاتشون کردم ، شبنم از همیشه خوشگل تر بنظر میرسید ، قرار بود اون روز هیچ حرفی از جدایی و این چیزا نباشه و فقط یک روز معمولی مثل بقیه روزهای قبل داشته باشیم ، به سمت کریم خان و ولیعصر حرکت کردیم و توی یکی از خیابان ها که به انقلاب ختم میشد سر صحبت باز شد ، خسته بودیم و در ایستگاه اتوبوسی که بیشتر اتوبوس های خیابان معلم از آنجا مگذشت نشستیم ، محمدرضا خیلی دوست داشت این جدایی صورت نگیره و همش حرف میزد ، منم با دلایل گوناگون هر دو نفر رو قانع میکردم که جدایی تنها راه و بهترین راهه ، بعد از یک ساعت گفت و گو قرار شد یک ماه کاملا از هم بیخبر باشیم و ماه دوم هم فقط رابطه نوشتاری داشته باشیم ، من هم از خدا خواسته قبول کردم ، چون میدانستم دوری شبنم میتونه من رو نابود کنه ، ولی وانمود کردم که من اینطور نمیخوام و میخوام که این رابطه کاملا قطع بشه، احساس کردم این تصمیم خیلی مفید و خوبه و بعد از دو ماه میتونیم رابطه جدیدی باهم داشته باشیم ، دیگه طاقت حرف زدن نداشتم ، ضربان قلبم دوباره تند شده بود و دستانم سرد سرد ، قلبم بدجوری درد گرفته بود و سرگیجه داشتم ، در همین زمان تلفن شبنم زنگ زد ، دوستش بود که میخواست ببینتش ، من که دیگه حوصله حرف زدن نداشتم گفتم که من نمیخوام دوستت بیاد و ببینمش و اگر اون بیاد من میرم ، محمدرضا و شبنم اصرار داشتن که باهم به محل قرار بریم ولی من توان راه رفتن هم نداشتم و میخواستم تنها باشم ، محمد که از رفتار من خسته شد و رفت و شبنم هم که اوضاع رو دید ازم خواست که به دنبال محمد رضا به سمت خیابان انقلاب برم ، ولی برای من دیگه هیچی مهم نبود ، وقتی دیدم براش اینقدر مهمه که من به کدوم طرف حرکت کنم قبول کردم ، بهش گفتم تو هم از خیابان کناری برو و با تاکسی به خیابان انقلاب برو و بعد با یک تاکسی دیگه به میدان فردوسی برو و دوستت رو ببین و با اون برو خونه ، من هم بر خلاف میل باطنی ازش خدحافظی سردی کردم و براه افتادم ، با خودم گفتم:
آخیش ، همه چیز فعلا تموم شد ، دیگه تنهای تنها شدم ، دیگه وقتی غصه میخورم کسی نیست که ناراحت بشه و غصه بخوره ، چرا همه به من طور دیگه ای نگاه میکنند ، حتی درختهای بلند این خیابان که به خیابان انقلاب ختم میشه ، چرا بهش گفتم اونطرفی بره ! ، میتونست از همینجا هم بیاد ، بگذار عقب رو نگاهی کنم ، هنوز سر جاش ایستاده بود و نگاهم میکرد ، چی بهم گفت ، گفت برو دنبالش ، محمد رضا کجا رفت ، ولش کن ، بگذار بره ، دیگه هیچکس و نمیخوام ، اونم رفت که رفت ، اصلا امشب خونه هم نمیرم ، میرم توی پارک میخوابم ، نه ، اینطوری که نمیشه ، دلم نمیخواد ، دل اونم نمیخواد ، ولی باید اینکارو کنیم ، باید اینطوری نشون بدم ، باید دیگه هیچ امیدی بینمون نباشه ، دو ماه دیگه که دیدمش درستش میکنم ، تا دو ماه دیگه من میمیرم ، نه ، یک ماه دیگه که مسیج ها شروع میشه دوباره زنده میشم ، زندگی تازه ، الان باید چیکار کنم
 *احتمالا ، اگر این دو نفر همدیگر را دیگر نبینند ، حتما این داستان ادامه دارد*

امیدوارم این داستان دیگر ادامه ای نداشته باشد و همه چیز به خوبی و خوشی پیش رود

 

[ پنج شنبه 21 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 1:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1850

داستان شماره 1850

داستان خوشبخت ترین آدم


بسم الله الرحمن الرحیم
پادشاهی پس از اینكه بیمار شد گفت:  «نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند»
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند  تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت : که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند، اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،  پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند  ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.  حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب،  پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم!  چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!.

 

[ پنج شنبه 20 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 1:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1849

داستان شماره 1849

داستان حتما حکمتی است

 

بسم الله الرحمن الرحیم

دو قرن پیش از میلاد، پیرمردی به نام «چو» در یک روستای شمال چین زندگی می کرد و روزی اسبش گم شد.
همسایگان از شنیدن خبر گم شدن این اسب ، تاسف خوردند و برای ابراز همدردی به خانه پیرمرد رفتند اما بی آنکه کم ترین اثر اندوه و غمی در چهره اش نمایان باشد گفت:مهم نیست که اسب من گم شده است؛شاید حکمتی در کار باشد
همسایگان از حرف های پیرمرد تعجب کردند و به خانه خود بازگشتند
پس از چند ماه اسب گم شده به همراه چند راس دیگر به روستا برگشت.مردم این خبر را که شنیدند با خوشحالی به سراغ پیرمرد رفتند و تبریک گفتند، اما «چو» انگارنه انگار که اتفاقی افتاده است با خونسری اظهار داشت:این کجایش جای خوشحالی دارد که من بی رنج و زحمت به آسانی و مجانی چند اسب به دست بیاورم،شاید این خودش باعث بدبختی برای من شود
پیرمرد فقط یک پسر داشت که عاشق اسب سواری بود. آن پسر.، روزی هنگام سوارکاری از اسب افتاد و استخوان پایش شکست.همسایگان به سراغ پیرمرد رفتند که او را تسلی دهند اما بدون هیچگونه احساس ناراحتی گفت:استخوان پا شکست که شکست؛ شاید این مساله بعدها به نفع ما تمام شود،کسی جه می داند؟ همسایگان که با شگفتی، سخنان «چو» را گوش می دادند این بار هم نتوانستند بفهمند منظورش چیست.
یک سال بعد در آن منطقه جنگ خونباری شکل گرفت.، بیش تر جوانان به میدان نبرد رفتند و بیش ترشان کشته شدند. پسر «چو» اما به خاطر لنگ بودن پایش به جنگ نرفت و زنده ماند. آنوقت بود که همسایگان به عمق گفته های پیرمرد رسیدند

 

[ پنج شنبه 19 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 1:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1848

داستان شماره 1848

حکایاتی شیرین بـــــــــــــاور


بسم الله الرحمن الرحیم
روزگاري مردي فاضل زندگي مي‌کرد و هشت‌ سال تمام مشتاق بود راه خداوند را بيابد
او هر روز از ديگران جدا مي‌شد و دعا مي‌کرد تا روزي با يکي از اولياي خدا و يا مرشدي آشنا شود
يک روز هم‌چنان که دعا مي‌کرد، ندايي به او گفت به‌جايي برود
در آن‌ جا مردي را خواهد ديد که راه حقيقت و خداوند را نشانش ‌خواهد داد
مرد وقتي اين ندا را شنيد، بي‌اندازه مسرور شد و به ‌جايي که به او گفته شده بود، رفت
در آن ‌جا با ديدن مردي ساده، متواضع و فقير با لباس‌‌هاي مندرس و پاهايي خاک‌ آلود، متعجب شد
مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس ديگري را نديد. بنابراين به مرد فقير رو کرد و گفت : روز شما به ‌خير
مرد فقير به ‌آرامي پاسخ داد: هيچ‌وقت روز شري نداشته‌ام
پس مرد فاضل گفت: خداوند تو را خوشبخت کند
مرد فقير پاسخ داد: هيچ‌گاه بدبخت نبوده‌ام
تعجب مرد فاضل بيش‌‌تر شد: هميشه خوشحال باشيد
مرد فقير پاسخ داد: هيچ‌گاه غمگين نبوده‌ام
مرد فاضل گفت: هيچ سر درنمي‌آورم. خواهش مي‌کنم بيش‌تر به من توضيح دهيد
مرد فقير گفت: با خوشحالي اين‌کار را مي‌کنم
تو روزي خير را برايم آرزو کردي درحالي‌که من هرگز روز شري نداشته‌ام. زيرا در همه‌حال، خدا را ستايش مي‌کنم. اگر باران ببارد يا برف، اگر هوا خوب باشد يا بد، من هم‌چنان خدا را مي‌پرستم. اگر تحقير شوم و هيچ انساني دوستم نباشد، باز خدا را ستايش مي‌کنم و از او ياري مي‌خواهم بنابراين هيچ‌گاه روز شري نداشته‌ام
تو برايم خوشبختي آرزو کردي در حالي‌که من هيچ‌وقت بدبخت نبوده‌ام. زيرا هميشه به درگاه خداوند متوسل بوده‌ام و مي‌دانم هرگاه که خدا چيزي بر من نازل کند، آن بهترين است و با خوشحالي هر آن‌چه را برايم پيش‌بيايد، مي‌پذيرم. سلامت يا بيماري، سعادت يا دشمني، خوشي يا غم، همه‌ هديه‌هايي از سوي خداوند هستند
تو برايم خوشحالي آرزو کردي، در حالي‌که من هيچ‌گاه غمگين نبوده‌ام. زيرا عميق‌ترين آرزوي قلبي من، زندگي‌کردن بنا بر خواست و اراده‌ خداوند است

[ پنج شنبه 18 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 1:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1847

داستان شماره 1847

قصه ی رودخانه ی تنها


بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در کنار یک کوهستان زیبا رودخانه ای وجود داشت که بسیار تنها بود.او هیچ دوستی نداشت. رودخانه یادش نمی آمد که چرا به کسی یا چیزی اجازه نمی دهد تا داخلش شنا کنند. او تنها زندگی می کرد و اجازه نمی داد ماهی ها، گیاهان و حیوانات از آبش استفاده کنند
به خاطر همین او همیشه ناراحت و تنها بود. یک روز، یک دختر کوچولو به طرف رودخانه آمد. او کاسه ی کوچکی به دست داشت که یک ماهی کوچولوی طلایی در آن شنا می کرد. دختر کوچولو می خواست با پدر و مادرش از این روستا به شهر برود و نمی توانست با خود ماهی کوچولو را ببرد. بنابراین تصمیم گرفت، ماهی کوچولو را آزاد کند. دختر کوچولو ماهی کوچکش را در آب انداخت و با او خداحافظی کرد و رفت
ماهی در رودخانه بسیار تنها بود، چون هیچ حیوانی در رودخانه زندگی نمی کرد. ماهی کوچولو سعی کرد با رودخانه صحبت کند اما رودخانه به او محل نمی گذاشت و به او می گفت:"از من دور شو."
ماهی کوچولو یک موجود بسیار شاد و خوشحال بود و به این آسانی ها تسلیم نمی شد. او دوباره سعی کرد و سعی کرد، به این سمت و آن سمت شنا کرد و از آب به بیرون پرید
بالاخره رودخانه از کارهای ماهی کوچولو خنده و قلقلکش گرفت
کمی بعد، رودخانه که بسیار خوشحال شده بود، با ماهی کوچولو صحبت کرد. آن ها دوستان خوبی برای هم شدند.
رودخانه تمام شب را فکر می کرد که داشتن دوست چقدر خوب است و چقدر او را از تنهایی بیرون می آورد. او از خودش پرسید که چرا او هرگز دوستی نداشته، ولی چیزی یادش نیامد.
صبح روز بعد، ماهی کوجولو با آب بازی رودخانه را بیدار کرد و همان روز رودخانه یادش آمد چرا او هیچ دوستی ندارد
رودخانه به یاد آورد که او بسیار قلقلکی بوده و نمی توانست اجازه بدهد کسی به او نزدیک شود
اما حالا دوست داشت که ماهی در کنار او زندگی کند، چون ماهی کوچولو بسیار شاد بود و او را از تنهایی در می آورد
حالا دیگر رودخانه می خواست کمی قلقلکی بودنش را تحمل کند، اما شاد باشد

 

[ پنج شنبه 17 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 1:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1846

داستان شماره 1846

 

داستان زیبا و پند آموز( زمین خوردن بار سوم


بسم الله الرحمن الرحیم
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
 او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
 مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند. مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.

 شیطان در ادامه توضیح می دهد
 ((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))
 وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم

[ پنج شنبه 16 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 1:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1845

داستان شماره 1845

قدرت کلمات


بسم الله الرحمن الرحیم
کلمات مهمترین عامل ارتباط بین انسانها می باشند و قدرت بسیار زیادی در ارتقاء شخصیت یک فرد و یا از بین بردن اعتماد به نفس وی دارند
ما با کلمات می توانیم زندگی افردای که دوستشان داریم را تخریب کرده و یا بسازیم
ما همگی کلمات و جملات نا امید کننده زیادی را در طول دوران کودکی شنیده ایم که برخی از آنها تاثیر منفی بر عملکرد ما در سنین بزرگسالی داشته اند. متاسفانه استفاده از کلماتی که باعث آزار اطرافیان می شود ناشی از عصبانیت و رفتارهای کنترل نشده است

قدرت کلمات

چند قورباغه از جنگلی عبور می كردند كه ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در كنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه گفتند دیگر چاره ای نیست. شما به زودی خواهید مرد.
دو قورباغه این حرفها رو نادیده گرفتند و با تمام توانشان كوشیدند كه از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه‌های دیگر، دائما به آنها می‌گفتند كه دست از تلاش بردارند، چون نمی‌توانند از گودال برون بیایند و بزودی خواهند مرد.
بالاخره یكی از قورباغه‌ها، تسلیم گفته‌های دیگران شد و دست از تلاش برداشت. او بی‌درنگ به داخل گودال پرتاب شد و مرد.
اما قورباغه دیگر همچنان با حداكثر تلاشش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می‌كرد. دیگر قورباغه‌ها فریاد می‌زدند دست از تلاش بردار! اما او با توان بیشتری تلاش می‌كرد و بالاخره از گودال بیرون آمد.
وقتی از گودال بیرون آمد، بقیه قورباغه‌ها از او پرسیدند:" مگر تو حرفهای ما رو نشنیدی ؟"
معلوم شد كه قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فكر می‌كرده كه دیگران او را تشویق می‌كنند

 

[ پنج شنبه 15 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1844

داستان شماره 1844

 

داستان قشنگ شيطان ونمازگزار

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردي صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.
لباس پوشيد و راهي خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمين خورد و لباسهايش کثيف شد. او بلند شد،
خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهايش را عوض کرد و دوباره راهي خانه خدا شد. در راه به مسجد و
در همان نقطه مجدداً زمين خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. يک بار ديگر لباسهايش را عوض کرد و راهي خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردي که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسيد.
مرد پاسخ داد: (( من ديدم شما در راه به مسجد دو بار به زمين افتاديد.))،
از اين رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر مي کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه مي دهند. همين که به مسجد رسيدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست مي کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداري مي کند.
مرد اول درخواستش را دوبار ديگر تکرار مي کند و مجدداً همان جواب را مي شنود.
مرد اول سوال مي کند که چرا او نمي خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شيطان هستم.)) مرد اول با شنيدن اين جواب جا خورد.
شيطان در ادامه توضيح مي دهد:
((من شما را در راه به مسجد ديدم و اين من بودم که باعث زمين خوردن شما شدم.))
وقتي شما به خانه رفتيد، خودتان را تميز کرديد و به راهمان به مسجد برگشتيد، خدا همه گناهان شما را بخشيد. من براي بار دوم باعث زمين خوردن شما شدم و حتي آن هم شما را تشويق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بيشتر به راه مسجد برگشتيد.
به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشيد. من ترسيدم که اگر يک بار ديگر باعث زمين خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشيد.
بنا براين، من سالم رسيدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
داستان
کار خيري را که قصد داريد انجام دهيد به تعويق نياندازيد. زيرا هرگز نمي دانيد چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختي هاي در حين تلاش به انجام کار خير دريافت کنيد. پارسائي شما مي تواند خانواده و قوم تان را بطور کلي نجات بخشد. اين کار را انجام دهيد و پيروزي خدا را ببينيد

 

[ چهار شنبه 14 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1843

داستان شماره 1843

بهشت و جهنم

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ "، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايی با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند
مرد روحانی با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: "تو جهنم را ديدی، حال نوبت بهشت است"، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روی آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خنديدند، مرد روحانی گفت: "خداوندا نمی فهمم؟!"، خداوند پاسخ داد: "ساده است، فقط احتياج به يک مهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفته اند که به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند
هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد
تخمين زده شده که 93% از مردم اين متن را برای ديگران ارسال نخواهند کرد، زیرا آنها تنها به خود می اندیشند، ولی اگر شما جزء آن 7% باقی مانده می باشيد، اين پيام را برای دیگران ارسال نمایید، من جزء آن 7% بودم، همچنین به ياد داشته باشيد که من هميشه حاضرم تا قاشق غذای خود را با شما سهیم شوم

 

[ چهار شنبه 13 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1842

داستان شماره 1842

فرشته بیکار

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی مردی خواب عجیبی دید
دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند را باز می‌کنند و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید: شما چکار می‌کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم
مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می‌گذارند و آن ها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند
مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌های خداوند را برای بندگان به زمین می‌فرستیم
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می‌دهند
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر

 

[ چهار شنبه 12 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1841

داستان شماره 1841

 

در متهم کردن دیگران عجله نکنیم


بسم الله الرحمن الرحیم
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده، به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولى نمی‌دانست این موضوع را چگونه با او درمیان­ بگذارد. بدین خاطر، نزد دکتر خانوادگی‌شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت براى این که بتوانى دقیق‌تر به من بگویى که میزان ناشنوایى همسرت چقدر است آزمایش ساده‌اى وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو:
ابتدا در فاصله ۴ مترى او بایست و با صداى معمولى مطلبى را به­ او بگو. اگر نشنید همین کار را در فاصله ٣ مترى تکرار کن. بعد در ٢ مترى و به همین ترتیب تا بالاخره جواب دهد.
آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خودِ او در اتاق تلویزیون نشسته بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم. سپس با صداى معمولى از همسرش پرسید: خانم شام چى داریم؟ جوابى نشنید.
بعد بلند شد و یک متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسید: خانم شام چى داریم؟ باز هم پاسخى نیامد.
باز هم جلوتر رفت و از وسط هال که تقریباً ٢ متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت: خانم شام چى داریم؟ باز هم جوابى نشنید.
باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسید. سؤالش راتکرار کرد و باز هم جوابى نیامد.
این بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت:
خانم شام چى داریم؟
زنش گفت: مگه کرى؟ براى پنجمین بار میگم: خوراک مرغ

نتیجه اخلاقی
مشکل ممکن است آن طور که ما همیشه فکر می‌کنیم در دیگران نباشد و شاید در خود ما باشد

 

[ چهار شنبه 11 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1840

داستان شماره 1840

داستان بھشت و جھنم

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزي يک مرد روحاني با خداوند مکالمه اي داشت:
"خداوندا! دوست دارم بدانم بھشت و جھنم چه شکلي ھستند؟ "، خداوند او را به سمت دو در ھدايت کرد و يکي از آنھا را باز کرد، مرد نگاھي به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود
داشت که روي آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوي خوبي داشت که دھانش آب افتاد، افرادي که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردني و مريض حال بودند،
به نظر قحطي زده مي آمدند، آنھا در دست خود قاشق ھايي با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ھا به بالاي بازوھايشان وصل شده بود و ھر کدام از آنھا به راحتي مي توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمايند، اما از آن جايي که اين دسته ھا از بازوھايشان بلند تر بود، نمي توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دھان خود فرو ببرند. مرد روحاني با ديدن صحنه بدبختي و عذاب آنھا غمگين شد،
خداوند گفت: "تو جھنم را ديدي، حال نوبت بھشت است
آنھا به سمت اتاق بعدي رفتند و خدا در را باز کرد آنجا ھم دقيقا مثل اتاق قبلي بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روي آن و افراد دور ميز، آنھا مانند اتاق قبل ھمان قاشق ھاي دسته بلند را داشتند، ولي به اندازه کافي قوي و چاق بوده، مي گفتند و مي خنديدند، مرد روحاني گفت: "خداوندا نمي فھمم؟
خداوند پاسخ داد: "ساده است، فقط احتياج به يک مھارت دارد، مي بيني؟
اينھا ياد گرفته اند که به يکديگر غذا بدھند،
در حالي که آدم ھاي طمع کار اتاق قبل تنھا به خودشان فکر مي کنند ھنگامي که موسي فوت مي کرد، به شما مي انديشيد، ھنگامي که عيسي مصلوب مي شد، به شما فکر مي کرد، ھنگامي که محمد وفات مي يافت نيز به شما مي انديشيد، گواه اين امر کلماتي است که آنھا در دم آخر بر زبان آورده اند، اين کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما يادآوري مي کنند که يکديگر را دوست داشته باشيد، که به ھمنوع خود مھرباني نماييد، که ھمسايه خود را دوست بداريد، زيرا که ھيچ کس به تنھايي وارد بھشت خدا (ملکوت الھي) نخواھد شد

 

[ چهار شنبه 10 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1839

داستان شماره 1839

داستان مادر زن( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. يک روز تصميم گرفت ميزان علاقه ای که دامادهايش به او دارند را ارزيابی کند. يکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم مي زدند از قصد وانمود کرد که پايش ليز خورده و خود را درون استخر انداخت. دامادش فوراً شيرجه رفت توی آب و او را نجات داد. فردا صبح يک ماشين پژو ٢٠٦ نو جلوی پارکينگ خانه داماد بود و روی شيشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت». زن همين کار را با داماد دومش هم کرد و اين بار هم داماد فوراً شيرجه رفت توی آب و جان زن را نجات داد. داماد دوم هم فردای آن روز يک ماشين پژو ٢٠٦ نو هديه گرفت که روی شيشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت». نوبت به داماد آخری رسيد. زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت. اما داماد از جايش تکان نخورد. او پيش خود فکر کرد وقتش رسيده که اين پيرزن از دنيا برود پس چرا من خودم را به خطر بياندازم؟ همين طور ايستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد. فردا صبح يک ماشين بی ام و آخرين مدل جلوی پارکينگ خانه داماد سوم بود که روی شيشه اش نوشته بود:«متشکرم! ازطرف پدر زنت

 

[ چهار شنبه 9 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1838

داستان شماره 1838

داستان نقطه گذاری

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مرد ثروتمندي بود كه فرزندی نداشت. به پایان زندگیش رسیده بود، کاغذ و قلمی برداشت تا وصیت نامه خود را بنویسد: «تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم نه برای برادر زاده ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران» اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و آن را نقطه گذاری کند. پس تکلیف آن همه ثروت چه می شد؟ برادر زاده او تصمیم گرفت. آن را اینگونه تغییر دهد: «تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه! برای برادر زاده ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران». خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه نقطه گذاری کرد: «تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم. نه برای برادر زاده ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران». خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد و آن را به روش خودش نقطه گذاری کرد: «تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه. برای برادرزاده ام؟ هرگز. به خیاط. هیچ برای فقیران». پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند: «تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه. برای برادر زاده ام؟ هرگز. به خیاط؟ هیچ. برای فقیران». نكته اخلاقی: به واقع زندگی نیز این چنین است: او نسخه ای از هستی و زندگی به ما می دهد که در آن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید به روش خودمان آن را نقطه گذاری کنیم. از زمان تولد تا مرگ تمام نقطه گذاری ها دست ماست

 

[ چهار شنبه 8 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1837

داستان شماره 1837

داستان +18( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

گویند که در ازمنه ای نه چندان قدیم روزی پسری به خانه آمد و به مادر گفت: ای مادر عزیزتر از جون ! مرا دریاب که الان در حال حضرم. پس مادر آنچنان که رسم مادران است به سینه بکوفت که چه شده ای گل پسرکم ! پسر نگاهی به مادر بکرد و گفت که اگر چه حیا دارم ولی به تو بگویم که امروز در محله مان چشمم برای اولین بار به این دختر همسایه خورد و نگاه همان و عشق همان! پس اینک از تو مادر بزرگوار خواهم که به خانه آنها روی و او را به نکاح (عقد) من در آری که دیگر تاب دوری او را بیش از این در من نیست!!! مادر نگاهی از سر دلسوزی به پسر بینداخت و گفت: دلبرکم من حرفی ندارم و بسی خوشحالم که تو از همان ابتدای راه به جای الاف شدن در خیابان و ولنگاری راه حیا در پیش گرفتی و ازدواج کردن اما بهتر است که لختی درنگ نمایی که اینگونه عاشق شدن ناگهانی را رسم ازدواج نشاید و اگر هم بشاید دیری نپاید! پس پسر نگاهی زجمورانه به مادر بینداخت و گفت مادرجان یا حال برو یا دیگر زن نخواهم که این ماه تابان از دست من برود و عشق او وجودم را بسوزاند. پس مادر که پسر خود را دوست همی داشت به سرعت چارقد خویش به سر کرد و به خانه همسایه رفت. در آنجا چشمش به سه دختر خورد یکی از یکی زیبا تر پس اس ام اس ( همان پیامک ) بزد که یا بنی! در این منطقه که تو ما را فرستادی نه یک ماه که سه ماه در پشت ابرند و یکی از یکی ماه تر بگو که کدام ماه چشم تو را برگرفته! پس پسر نیز اس ام اسی بزد که یا مادر! آن ماهی که خالی در گونه چپش بدارد! مادر نیم نگاهی به ماه ها بنمود و دوباره اس ام اس زد که ای پسر این ماهان همه خال دارند. پس دوباره پسر اس ام اس بزد که آن ماه من خالش کمی بزرگتر باشد از باقیه ماهان! مادر لختی درنگ بکرد و دوباره اس ام اس بزد که من چشمهایم خوب نبیند که خال کدام بزرگتر است. پسر اس ام اسی دگر بزد که مادرکم همان ماهی که مویش قهوه ای باشد! مادر نگاهی بکرد و اس ام اس زد که این ماهان مویشان نیز یکرنگ است! پسر با عصبانیت اس ام اس بزد که مادر! آن دو ماه کوفتی دیگر موهایشان مشکی است و این دگر قهوه ای است!!! آخر مادر جان تو که چشمهایت نمی بیند عینکی برای خود ابتیاع کن!!! حالا عیبی ندارد مادر عزیز! نشان دیگر به تو دهم. ببین روی بازوی کدام ماه گرفتگی دارد؟ ماه من همان است!!! مادر اس ام اس زد که آخر در این معرکه من بازوی دختر مردم را چگونه ببینم؟! پسر اس ام اس کرد که مادر جان تو که مرا کشتی! خب ببین اگه لباس نازک دارد روی سینه چپش نیز خالی باشد و به خدا که آن دو ماه دیگر این خال را ندارند!!! مادر کمی دقت بفرمود و با خوشحالی فریادی زد و اس ام اس زد که احسنت بر تو شیر پا ک خورده! یافتم ماه تو را که همان جور که بفرمودی است!! هنوز پسر اس ام اسی نفرستاده بود که مادر لختی درنگ بنمود و سپس سریع شماره پسر را بگرفت که: لندهور پدر سوخته!! خاک بر سر بی حیایت کنند! شیرم را حرامت می کنم (البته شیر خشکهایی را که بر حلق کوفتی ات ریختم) خجالت نکشیدی؟ فلان فلان شده بی حیا

 

 

[ چهار شنبه 7 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1836
[ چهار شنبه 6 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1835

داستان شماره 1835

روباه مکار

 

بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
یه روز روباه قصه ما میمون کوچولو یی رو دید که تاج قشنگی روی سرش بود.
روباه خیلی دوست داشت که اون تاج رو از میمون کوچولو برای خودش بگیره پس تصمیم گرفت بره پیش میمون کوچولو وهر جوری شده تاجشو بگیره.
میمون کوچولو داشت روی درخت بازی می کرد واز داشتن تاج خیلی خیلی شاد بود.
روباه رفت جلو پیش میمون وکلی از میمون تعریف کرد وگفت:تو چقدر باهوش وزیبا هستی تازه با داشتن اون تاج روی سرت شدی سلطان جنگل،یه سلطان جنگل هم نیاز به وزیر ومباشر داره حالا اگه اجازه بدی منم می شم مباشر تو،
میمون کوچولو هم که از این همه تعریف شادتر شده بود وحرفهای روباه رو باور کرده بود هرچی روباه می گفت گوش می کرد
روباهه گفت: حالا بیا روی این تنه درخت بایست تا تورو به همه معرفی کنم وبگم که از این به بعد تو سلطان جنگلی.میمون زودباور قصه ما روی تنه درخت ایستادو سعی کرد که هرچی روباهه می گه گوش کنه.
روباه با خود فکری کرد وگفت: حالا هر طوری که می گم بایست تا هیبت تورو همه ببینند و بدونند که سلطان کیه وادامه داد خوب این طرف بایست نه اون طرف بایست، کمی دستت رو بالا کن اون یکی دستت رو بیار پایین، سرت رو ببر بالا نه اون طوری جالب نیست سرت رو خم کن ، ومیمون که دقیقا تمام کارهای روباه رو انجام می داد سرش رو پایین کرد و تاج از سرش افتاد، روباه حیله گر هم که به هدفش رسیده بود تاج رو برداشت و فرار کرد
میمون هم تازه فهمید که چه اشتباهی کرده

 

[ چهار شنبه 5 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1834

داستان شماره 1834

جادوگر حقه باز

 

بسم الله الرحمن الرحیم
در زمانهای قدیم، زن حقه بازی بود که ادعا می کرد می تواند کارهای عجیب و خارق العاده ای انجام دهد.او برای مردم فال می گرفت و طلسم هایی با قیمت گران، به آنان می فروخت و می گفت:«اگر طلسم های مرا همراه داشته باشید، از بیماری و چشم زخم و بلا و خشم خدایان در امان هستید و هیچ آسیبی به شما نمی رسد.»مردم ساده و بیسواد هم حرفهایش را باور می کردندو طلسم هایش را می خریدند؛ اما کم کم فهمیدند که او دروغگو و فریبکار است و قاضی حکم بازداشت او را صادر کرد
زن نیرنگ باز را به محکمه ی قاضی بردند و محاکمه کردند و کارهایش را غیرقانونی اعلام کردند و به اعدام محکوم نمودند.وقتی او را به سوی میدان اعدام می بردند، یکی از کسانی که شاهد محاکمه ی او بود گفت:« ای زن، مگر تو ادعا نمی کردی که با طلسم هایت بلا و خشم خدایان را باطل می کنی؟پس چرا خودت گرفتار بلا و خشم خدایان شده ای؟ اگر راست می گویی خشم خدایان را فرو نشان و خودت را نجات بده
اما زن نتوانست برای آزادی خودش کاری کند و اعدام شد.همه فهمیدند که او دروغگو و حیله گر بوده و از سادگی آنان سوءاستفاده می کرده است

 

[ چهار شنبه 4 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1833

داستان شماره 1833

زنان همیشه آینده نگرند( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد.
همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد.
او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند.
او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است. سپس مجددا دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت:
دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام

 

[ چهار شنبه 3 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1832

داستان شماره 1832

سمعک( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است
به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد
به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو
« ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم
سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید
« عزیزم ، شام چی داریم؟
جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت:
« عزیزم شام چی داریم؟
و همسرش گفت:
  مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ

 

[ چهار شنبه 2 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1831

داستان شماره 1831

خانوم من ازدواج کردم

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مرد نصفه شب در حالی که مست بوده میاد خونه و دستش می خوره به کوزه ی سفالی گرون قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم همونجا خوابش می بره
زن اون رو می کشه کنار و همه چیو تمیز می کنه
صبح که مرد از خواب بیدار میشه ان
تظار داشت که زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده
مرد در حالی که دعا می کرد که این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره
که متوجه یه نامه روی در یخچال می شه که زنش براش نوشته
زن : عشق من صبحانه ی مورد علاقت روی میز آمادست
من صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم
زود بر می گردم پیشت عشق من
دوست دارم خیلی زیاد
مرد که خیلی تعجب کرده بود
میره پیشه پسرش و ازش می پرسه که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟
پسرش می گه : دیشب وقتی مامان تو رو برد تو تخت خواب که بخوابی و شروع کرد به اینکه لباس و کفشت رو در بیاره تو در حالی که خیلی مست بودی بهش گفتی
هی خانوووم ، تنهااااام بزار ، بهم دست نزن
من ازدواج کردم

 

[ چهار شنبه 1 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1829

داستان شماره 1829

داستان حمام

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

صدای فریاد را من وقتی شنیدم که سر و صورتم را صابون زده بودم وچشم‌هایم بسته بود. اما فوراً چشم‌هایم را باز کردم و دیدم که یک نفر روی کف سیمانی حمام افتاده است و دارد دست و پا می‌زند و جیغ می‌کشد
صابون چشم‌هایم را سوزاند. چشم‌ها را دوباره بستم و سرم را زیر دوش گرفتم، و بعد چشم‌هایم را باز کردم
دکتر کیانی بود که لحظة پیش کنار من ایستاده بود و داشت خودش را می‌شست. حالا چند نفر از زندانی‌ها دورش ریخته بودند و می‌خواستند دست و پایش را بگیرند. کیانی درشت و سنگین بود و دست و پای ستبری داشت، و چون تنش صابونی و لغزنده بود، زندانی‌ها نمی‌توانستند بگیرندش، و او لای دست و پایشان می‌غلتید و سرش را مثل پتک به کف حمام می‌کوبید، و کف حمام که گویا زیرش خالی بود صدای طبل مانندی می‌داد. زندانی‌های لخت، دورش گره خورده بودند. همة تن‌ها سفید و بیخون بود، غیر از تن خود کیانی که رنگ گندمی داشت و لای دست و پاهای دیگر دیده می‌شد

 

لحظة بعد مرکز گره از تکان افتاد. چند نفر از زندانی‌ها جدا شدند. و باقی‌شان لاشة خیس و صابونی را آهسته بلند کردند و به طرف در گرم خانه بردند. من از لای تنهای برهنه یک لحظه صورت او را دیدم، و دیدم که رنگش سفید شده و بینی‌اش تیغ کشیده است. زندانی‌های برهنه او را از پا از در گرم‌خانه بیرون بردند
حالا گرداگرد گرم‌خانه دوش‌ها همین‌طور باز بود و آدم‌های برهنة خیس کنار دوش‌ها سرجای خود خشک‌شان زده بود، و یک گل درشت آفتاب از دریچة سقفی وسط گرم‌خانه می‌تابید. بعد که من صدای ریزش آب دوش‌ها را شنیدم به نظرم آمد که لحظه‌های پیش از آن را در سکوت مطلق رویایی گذرانده بودم. شاید کف صابون گوش‌ام را گرفته بود
ما چهل و چند نفر می‌شدیم و بازداشتگاه‌مان پشت پاسدارخانة لشکر بود. اتاق بازداشتگاه دو پنجرة بزرگ رو به میدان مشق داشت. پشت پنجره‌ها توری میلة آهنی کشیده بودند و همیشه یک سرباز تفنگ به دوش زیر پنجره‌ها کشیک می‌داد
منظرة میدان مشق، که آن طرفش انبوه کاخ و چنار و زبان گنجشک پشت هم صف کشیده بودند از پشت توری مثل تابلو نقاشی بود، مگر وقتی که بهداری‌ها از آن‌جا می‌گذشتند و همة ما برای تماشای آن‌ها پشت پنجره جمع می‌شدیم و مسخره‌شان می‌کردیم
و بهداری‌ها هم‌زندانی‌های ناخوش و ناجور بودند که در بهداری، دویست سیصد متری پاسدارخانه، نگهشان می‌داشتند، و چون ساختمان بهداری مستراح و دستشویی نداشت، روزی دوبار سربازها آن‌ها را سینه می‌کردند و از میدان مشق می‌گذراندند و می‌آوردنشان به زندان ما تا از دستشویی و مستراح ما استفاده کنند و برگردند
صف بهداری‌ها مثل یک جوخة شکست خورده بود. یکی‌شان ابراهیمی گردن شکسته بود، که من نمی‌دانستم چرا به او می‌گفتیم «گردن شکسته» چون گردنش درست بود و فقط بازوهایش شکسته بود و قفسة سینه و دست‌هاش را تا آرنج گچ گرفته بودند و مثل مترسک دست‌هایش باز بود و بایستی یک نفر لیوان آب جلو دهانش بگیرد و تو مستراح دکمة شلوارش را برایش باز کند. یکی دیگرشان حسین کرمانی بود، که باز من نمی‌دانستم اسمش کرمانی است یا چون کرمانی است به او می‌گوییم کرمانی. حسین کرمانی نمی‌توانست بایستد. اما غیر از این عیبی نداشت و اگر دو نفر زیر بغلش را می‌گرفتند که نیفتد. خودش می‌توانست راه برود، و خنده و شوخی هم می‌کرد. یکی دیگرشان آدمی بود که اسمش را نمی‌دانستم. همیشه دولادولا راه می‌رفت، چون که نمی‌دانم با تیغ یا شیشه شکسته خواسته بود شکم خودش را پاره کند و بعد که شکمش را دوخته بودند پوست شکمش گویا طوری کشیده شده بود که نمی‌توانست راست بایستد. یکی‌شان هم حبیب بود که هیچ عیب و علتی نداشت. اما با قد بلندش عبا روی دوش می‌انداخت و یک پیپ دسته خمیده به لب می‌گذاشت و به همه چیز و همه کس شتروار آهسته سرتکان می‌داد.یکی‌شان هم دکتر کیانی بود که چون حالش بد بود بیرون نمی‌آوردنش و زیرش لگن می‌گذاشتند
من خود دکتر کیانی را ندیده بودم. اما چند هفته بود که ملاقاتی‌هایش را عصر دوشنبه می‌دیدم که می‌آمدند و او را ندیده برمی‌گشتند. یکی از ملاقاتی‌ها یک پیرزن خمیدة عینکی بود که تا غروب در اتاق ملاقات می‌نشست و هرازچندی دستش را روی زانوش می‌زد و می‌گفت «کجا آوردنت، مادر؟» ولی از چند روز قبل از آن روز بهداری‌ها گفته بودند که این دفعه خیال دارند دکتر کیانی را به حمام بیاورند
حمام دوراز پاسدارخانه بود. صبح دوشنبه که می‌خواستند ما را ببرند یک جوخه سرباز با تفنگ و سرنیزه جلو در پاسدارخانه حلقه می‌زدند و ما باروبندیل‌مان را برمی‌داشتیم و به میان حلقة سربازها می‌رفتیم. این بار سربازها ما را سینه می‌کردند و از میدان مشق می‌گذراندند و جلو بهداری نگهمان می‌داشتند تا بهداری‌ها هم بیایند. بعد همه به طرف حمام راه می‌افتادیم
درراه تا می‌توانستیم آهسته می‌رفتیم تا بیش‌تر درهوای آزاد نفس کشیده باشیم. توی راه آدم‌های آزاد را از دور می‌دیدیم که برای خودشان این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند. از دیدن آدم‌های آزاد، هوای محو و مبهم آزادی در دل‌مان زنده می‌شد و دل‌مان قدری می‌گرفت. اما تماشای افق گستردة دنیای بیرون زندان و نفس کشیدن درهوای صاف و سرد ما را مست می‌کرد و گاهی آن‌قدر یاوه می‌گفتیم و می‌خندیدیم که سربازها به ما تشر می‌زدند
آن روز هم جلو بهداری ایستادیم تا بهداری‌ها بیایند. اول از همة دکتر کیانی بیرون آمد. جوان و میانه بالا و چهارشانه و گندم‌گون بود. قیافة ورزشکارها را داشت. هیچ به نظر ناخوش نمی‌آمد. همین‌که از در بیرون آمد خندید و یک دستش را با پنجة باز برای ما تکان داد. با دست دیگرش بقچة لباس‌هایش را زیر بغل گرفته بود. جلو که آمد و قاطی ما شد چند نفر از ما که می‌شناختنش با او روبوسی کردند. او با همه سلام علیک و احوال‌پرسی کرد
بعد همه راه افتادیم و میدان مشق را پشت سرگذاشتیم و وارد زمین‌های سنگلاخی شدیم که دو طرفش سیم‌خاردار کشیده بودند. پشت سیم، تانک‌های سیاه زیتونی صف کشیده بودند. در سایة تانک‌ها برفی که دو روز پیش باریده بود، هنوز بود. آفتاب ضعیفی می‌تابید. به حمام که رسیدیم دیدیم در بسته است و ما را پشت در بسته نگاه داشتند.
ما می‌دانستیم که چرا ما را پشت در نگه می‌دارند. ما هفتة پیش پول گروهبان حمامی را نداده بودیم و این هفته هم خیال داشتیم ندهیم
از پول ملاقاتی‌هامان هر هفته نفری سه چهار تومان به هر کدام ما می‌رسید، و همه را اکبر نگه می‌داشت، و گروهبان حمامی از ما نفری یک تومان پول حمام می‌گرفت. یک روز پیش خودمان فکر کردیم که چون زندانی هستیم نباید پول حمام بدهیم و تصمیم گرفتیم که دیگر پول ندهیم
ولی آن روز از کار خودمان پشیمان شدیم. چون که هوا خیلی سرد بود، و ما هر چه روی پای خودمان میان حلقة سربازها جست‌وخیز کردیم، گرم نشدیم. آفتاب کم‌رنگی هم که روی ما می‌تابید زیر ابر رفت. سربازها هم سردشان بود و رنگ‌شان رفته‌رفته کبود می‌شد و از نوک بینی بعضی‌شان یک قطرة زلال آب آویزان بود
کیانی حالش بد شد. دو نفر از زندانی‌ها بقچه‌شان را زمین گذاشتند و کیانی را روی بقچه‌ها نشاندند. بقچة خودش زیر بغلش بود. انگار یادش نبود. بچه‌ها به اکبر گفتند که بهتر است پول حمام را بدهد
وقتی که در حمام را باز کردند دست و پای ما کرخت شده بود. وقتی که داخل رخت کن شدیم شیشة عینک من تار شد، و من عینکم را برداشتم تا جلو پایم را ببینم. گل و گوش‌مان که یخ بود در هوای ولرم رخت کن به مورمور افتاد.
بعد لخت شدیم و به گرم‌خانه رفتیم. و من همین که سروصورتم را صابون زدم صدای فریاد را شنیدم و چشم‌هایم را باز کردم
بعد از آن‌همه وارفته بودند. بعد تندتند خودشان را زیر دوش آب کشیدند و به‌دو از گرم‌خانه بیرون رفتند. من هم دستمال‌ها و زیر پوش‌هام را که روی سکوی سیمانی جلوم خیس کرده بودم، نشسته آب کشیدم و با تن خیس به رخت‌کن رفتم. از گرم‌خانه که بیرون آمدم هوای رخت کن یخ بود و به تن آدم شلاق می‌زد، و زمینش هم زیر پا سرد و سفت بود
روی سکوها بوریا پهن بود، و بیرون که آمدم دیدم دکتر کیانی را روی یکی از پوریاها دراز کرده‌اند و یک لنگ رویش انداخته‌اند. چند نفر از زندانی‌ها هنوز لخت بالای سرش ایستاده بودند. کیانی رنگش سفید و شفاف شده بود و پره‌های بینی‌اش باز و چشم‌هایش بسته بود. سینه‌اش بالا و پایین می‌رفت. انگشت‌های کلفت پاهایش از زیر لنگ بیرون زده بود
وقتی که لباسمان را می‌پوشیدیم من توی پاکت سیگارم یک سیگار پیدا کردم. اکبر که پهلوی من لباس می‌پوشید نصف سیگار را از من گرفت. اکبر سیگار نمی‌کشید. وقتی که نصف سیگار لهیده را به لب گذاشت دیدم که هرچه خون بود از لب‌هاش رفته بود و لب‌هاش سفید شده بود. وقتی که خودم خواستم سیگار را از لبم بردارم دیدم که دستم می‌لرزد. به دست اکبر نگاه کردم، به نظرم آمد که دستش نمی‌لرزد. سقف حمام طاق ضربی بود و میان ستون‌ها تیر چوبی افقی کار گذاشته بودند، و وسط رخت‌کن یک حوض خالی بود. حمام مثل مسجد خالی بود. سینة کیانی همین طور بالا و پایین می‌رفت
بعد گروهبان حمامی از بیرون وارد شد و صدا زد
«زودتر بیا بیرون
من و اکبر لباس‌هامان را خیلی آهسته می‌پوشیدیم، برای این که آخر سر بدانیم که تکلیف کیانی چه می‌شود. گروهبان دوربینه گشت و همه را بیرون کرد و به ما گفت:«بجنبین
اکبر گفت:«سرکار ما پهلوی مریض می‌مانیم
گروهبان گفت:«لازم نیست. فرموده‌ن باشه. بقیه برن
من گفتم:«ممکنه بازهم حالش به هم بخوره.»
گروهبان گفت:«جون آبجیش، خودش می‌دونه از این شوخی‌ها نداریم
آخرین نفری که از رخت‌کن بیرون رفت ابراهیمی گردن شکسته بود. که چون از رو نمی‌توانست از در بیرون برود چرخید و از پهلو بیرون رفت
بعد گروهبان ما را هم بیرون کرد. من دم در چرخیدم و فضای نیمه تاریک رخت‌کن را نگاه کردم. دکتر کیانی تنها و بی‌کس زیر لنگ دو نم روی بوریای خشک خوابیده بود و رنگش سفید مهتابی بود. روی حاشیة بینه، کنار بوریاها جای پاهای خیس باقی مانده بود. گچ بند کشی طاق‌های حمام به طرز عجیبی به نظرم تازه و سفید آمد
بیرون، آسمان گرفته و هوا تیره و زمین یخ بسته بود. وقتی که راه افتادیم دیگر نمی‌خواستیم خیلی آهسته برویم.زندانی‌ها دیگر حرف نمی‌زدند. رنگ‌شان پریده بود و ریش یک هفته‌شان روی رنگ پریده‌شان سیاه می‌زد
در راه هیچ حرف نزدیم. توری من که زیرپوش‌های خیس توش بود از رفتنه خیلی سنگین‌تر بود. فکر کردم که ملاقاتی‌های دکتر کیانی که امروز قرار بود ملاقات کنند باز هم نومید برمی‌گردند
وقتی که به سنگلاخ قبل از میدان رسیدیم ناگهان ابراهیمی گردن شکسته گفت:«اه. بچه‌ها این حیوون را از زمین بردارین ببینیم چیه.» حبیب خم شد و چیزی را از زمین برداشت و جلو صورت ابراهیمی گردن شکسته گرفت. یک پرندة کوچک مرده بود. تازه هم مرده بود، چون که پرهاش مرتب و پاکیزه و براق بود. من هرگز همچو پرنده‌ای ندیده بودم. رفتم جلو نگاه کردم. دهن بسته‌اش گشاد بود و یک قیطان زرد دورش کشیده بود و پرش سیاه و دمش دراز بود. پنجه‌های لاغرش را جمع کرده بود
یکی گفت:«ساره.
یکی گفت:«نه، پرستوس.
«خوب می‌بینی که مرده.
«خوب تازه مرده.
«خوب از سرما مرده دیگه.
مرگ در چهرة پرنده هیچ وحشتی برجا نگذاشته بود. از هرچه مرده بود، خیلی راحت و آرام مرده بود. حبیب پرندة مرده را چند قدم دیگر در دستش نگه داشت و بعد آهسته خم شد و آن را زمین گذاشت. ما از پرنده گذشتیم. گروهبانی که پشت سر ما می‌آمد پرنده را برداشت و با نگاه بدگمانی آن را برانداز کرد. بعد دور سرش چرخاندش و به پشت سیم‌های خاردار، روی تانک‌های سیاه پرتش کرد. ابراهیمی گردن شکسته گفت:«بچه‌ها این دفعه پول حمام دادیم؟»
اکبر گفت:«نه

[ چهار شنبه 29 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1828

داستان شماره 1828

من بلاخره پیر میشوم

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یک روز صبح که از خواب بیدار شدم احساس خستگی شدیدی کردم.رفتم تا دست و صورت خود را بشویم.لامپ دستشویی که روشن شد خدا بیامرز پدربزرگم را توی آینه دیدم.سلامش کردم،همزمان با من سلام کرد.دست و صورتم را شستم(با این اوضاع و احوال آدم هر چی ببینه نباید تعجب کنه)دفعه ی بعد که به آینه نگاه کردم برق از کله ام پرید !من پدربزرگ بودم یعنی پدر بزرگ نبودم خودم بودم،پیر شده بودم.از آنجا که برای هیچ کاری از جمله تعجب و حیرت و هزار چیز دیگر وقت نداشتم آماده ی رفتن شدم و راه افتادم تا برسم سر کارم
توی ایستگاه اتوبوس همه با چشم های منتظر وگاهی نگران ایستاده بودند.اتوبوس آمد.من طبق عادت همیشگی خواستم بدوم و تازه یکی دو تا را هم هل بدهم(بالاخره پیش مپاد دیگه)که دیدم دست وپایم خشک شده.نتوانستم تکان بخورم در چند قدمی اتوبوس دادم.اشک در چشم هایم حلقه زد
می دیدم که دیگران می روند و سوار میشوند اما توان حرکت نداشتمتا این که اتوبوس راه افتاداتوبوس بعدی آمدجلوی پای من نگه داشت.بلیتم را دادم اما تا خواستم سوار شوم خیل عظیم و مشتاق مردم بودند که مرا می کشیدند پایین و خودشان سوار می شدند.در روبرویم بسته شد و اتوبوس رفت. یک بلیت دیگر از جیبم در آوردم و باز منتظر شدم(تازه متوجه امر مهم انتظار شدم. امری که در داستان ها می خوندم و مسخره می کردم.زنی که برای شام منتظر همسر بی مبالاتش است)حالا من زن بودم و بلیت،شام و همسرم اتوبوس.وقتی آمد می خواستم بغلش کنم اما فقط گرسنه اش بود و بلیتم را گرفت
سوار شدم(کلی خوشحال بودم تازه پیر مرد های را که سوار اتوبوس میشدند درک میکردم؟).کمی که گذشت دیگر نمیتوانستم روی دو پایم بایستم نگاه ملتمسم را به هر که می انداختم پس می داد.قبلا مسیر کوتاه بود ولی حالا آنقدر طویل شده بود که فکر کرم شاید عمرم به پیاده شدن قد ندهد.وقتی رسیدم ساعت از 8 گذشته بود.رییس اداره را دیدم که گوشه ی راهرو ایستاده و از سر عصبانیتبا پایش ریتم گرفته.مرا دید.به طرفش رفتم.گفت:این چه وقت اومدنه؟هنوز فکر اینکه بگویم این چه طرز صحبت کردن با یک پیرمرد است از ذهنم نگذشته بود که سیلی محکمی به گوشم زد از جا پریدم.توی اتاقم بود.خودم را به آینه رساندمخواب بودم ولی خوابی بود که دنیا برایم دیده بود من بالاخره پیر می شوم

 

[ چهار شنبه 28 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1827

داستان شماره 1827

 

داستان خواندنی عجب خوش شانسی


بسم الله الرحمن الرحیم
پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد
روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت
پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! وکشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیرمرد کودن
چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام، معاف شد
همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که...؟
امان از حرف مردم

 

[ چهار شنبه 27 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1826
[ چهار شنبه 26 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1825

داستان شماره 1825

موضوع انشا: اینترنت چیست؟



به نام خدا
موضوع انشا: اینترنت چیست؟
بانام و یاد خدا انشای خود را آغاز می کنم. معلم به ما گفت در مورد اینترنت بنویسیم. من از اینترنت خیلی سرم می شود و در خانه مان اینترنت پرسرعت داریم
اینترنت کاربرد های بسیار بسیار بسیار فراوانی دارد. مامان ,بابا, برادر و خواهر من از اینترنت خیلی استفاده می کنند. هر وقت برادرم پای اینترنت می نشیند همه اش مواظب است کسی به کامپیوتر نزدیک نشود و خیلی خیلی به حریم خصوصی اعتقاد دارد. هیچ وقت به من یاد نمی دهد که چه کار می کند، می گوید بزرگ می شوی یاد می گیری
خواهرم همه اش به سایت های مختلف سر می زند و موقعی که پشت کامپیوتر می نشیند که تحقیقات دانشگاهی اش را انجام دهد یه حرف هایی می زند که نمی شود در انشا نوشت اما همه اش به سرعت اینترنت مربوط می شود
ما اینترنت پرسرعت داریم ولی هر وقت می خواهم به سایت باشگاه مورد علاقه ام سربزنم باید مدتها صبر کنم، آخر پشت سر هم پیغام خطا می دهد برادرم می گوید مربوط به سرعت است و با چراغ نفتی کار می کند
من نمی دانم حالا که برق آمده چرا کاری نمی کنند اینترنت هم برقی شود
خواهرم می گوید کابل با کشتی قطع شده و دارند تعمیر می کنند. کاش این کشتی ها می فهمیدند ما کار داریم قبض آب،برق، گاز تلفن و … باید اینترنتی پرداخت شود. دانشگاه ها اینترنتی ثبت نام می کنند و تازگی هر کاری می خواهی بکنی می گن از طریق سایتمان اقدام کنید، اما نمی شود
پدرم می گوید همه تقصیر ها به گردن اینترنت ملی است و اگر راه بیفتد فاتحه اینترنت خوانده است. من نمی دانم اینترنت ملی یعنی چه اما می دانم مردن چیز بدی است خدا کند اینترنت نمیرد وگرنه من دیگرنمی توانم بازی کنم و عکس ببینم

این بود انشای من

 

[ چهار شنبه 25 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1824

داستان شماره 1824

 

پدرم کارگر معمولی است

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

هیچ وقت عادت نداشته ام و ندارم موقعی كه ۲ نفر با هم گپ می زنند، گوش بایستم، ولی یك شب كه دیروقت به خانه آمدم و داشتم از حیاط رد می شدم، به طور اتفاقی صدای گفت و گوی همسرم و كوچك ترین پسرم را شنیدم
پسرم كف آشپزخانه نشسته بود و همسرم داشت با او صحبت می كرد. من آرام ایستادم و از پشت پرده به حرف های آنها گوش دادم
ظاهراً چند تا از بچه ها در مورد شغل پدرشان لاف زده و گفته بودند كه آنها از مدیران اجرایی بزرگ هستند و بعد از باب من پرسیده بودند كه پدرت چه كاره است
باب درحالی كه سعی كرده بود نگاهش به نگاه آنها نیفتد، زیر لب گفته بود:پدرم فقط یك كارگر معمولی است
همسر خوب من منتظر مانده بود تا آنها بروند و بعد درحالی كه گونه خیس پسرش را می بوسید، گفت: «پسرم، حرفی هست كه باید به تو بزنم
تو گفتی كه پدرت یك كارگر معمولی است و درست هم گفتی، ولی شك دارم كه واقعاً بدانی كارگر معمولی چه جور كسی است، برای همین برایت توضیح می دهم
.....در همه صنایع سنگینی كه هر روز در این كشور به راه می افتند
.......در همه مغازه ها، در كامیون هایی كه بارهای ما را این طرف و آن طرف می برند
.........هر جا كه می بینی خانه ای ساخته می شود
هر جا که خطوط برق را می بینی و خانه های روشن و گرم
یادت نرود كه كارگرها و متخحصصین معمولی این كارهای بزرگ را انجام می دهند!درست است كه مدیران میزهای قشنگ دارند و در تمام طول روز، پاکیزه هستند
این درست است كه آنها پروژه های عظیم را طراحی می كنند.....ولی برای آن كه رؤیاهای آنها جامه حقیقت به خود بپوشند.........پسرم فراموش نکن که باید كارگرهای معمولی و متخصصین دست به كار شوند! اگر همه رؤسا، كارشان را ترك كنند و برای یك سال برنگردند، چرخ های كارخانه ها همچنان می گردد، اما اگر كسانی مثل پدر تو سر كارش نروند، كارخانه ها از كار می افتند. این قدرت زحمتکشان است. كارگرهای معمولی هستند كه كارهای بزرگ را انجام می دهند
من بغضی را كه در گلو داشتم، فرو بردم، سرفه ای كردم و وارد اتاق شدم. چشم های پسر من از شادی برق می زدند
او با دیدن من از جا پرید و بغلم كرد و گفت: «پدر! به این كه پسر تو هستم، افتخار می كنم، چون تو یكی از آن آدم های مخصوصی هستی كه كارهای بزرگ را انجام می دهند

[ چهار شنبه 24 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1823

داستان شماره 1823

داستان باحال زناشويي

 

بسم الله الرحمن الرحیم

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمان...ش را خوب می‌دیدم
یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟
از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت
با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و 30% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که 10 سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود
روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود
برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم
درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد
از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود 10 متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم
در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام
در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود
یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم
یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم
همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان
اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم
او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت
شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم
جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند
سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی‌آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید

 

[ چهار شنبه 23 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1822

داستان شماره 1822

کتاب را بخون

 

بسم الله الرحمن الرحیم

آموزگار به دانش آموزان گفت کتابهای خود را باز کنید و از روی درس حسنک کجایی بخوانید. یکی از دانش آموزان شروع به خواندن کرد:گاو ما ما می کرد. گوسفند بع بع می کرد. سگ واق واق می کرد و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی؟ شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود . حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آمد. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند. موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند. دیروز که حسنک با کبری چت می کرد، کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است. کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد. پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد. پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد. برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت. ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد. ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد. کبری و مسافران قطار مردند. اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود. الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد. او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ی مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند

 

[ چهار شنبه 22 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1821

داستان شماره 1821

لکنت زبان

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردکی مفلس و بی چیز و سحر خیز، سحرگاه چو می خواست که بیرون رود از خانه ی خود، دید رسیده است یکی نامه ی زیبا و منقش ز برایش که شب جمعه به یک جشن عروسی شده دعوت. چو ازین مژده، که با خط طلائی زده بودند رقم، گشت خبر دار، به یک بار، ز شادی به هوا جست و بخندید و به وجد آمد و بشکن زد و آورد ز صد رنگ غذا یاد و به خود داد بسی وعده که آن شب چو نهد پا به سر سفره، ز هر سوی شود   حمله ور  از بهر چیو، هم به پلو هم به چلو، هم به خورش های مزعفر به تلافی زمانی که نمی دید بر سفره ی بی رونق و بی رنگ خود آن گونه غذا را
شب موعود ز جا خاست، سر و صورتی آراست برون آمد و یکراست، روان شد پی مقصود و چو از آدرس آن خانه خبردار نمی بود، سر کوچه ز یک راهگذار کرد سوآلی که(( فلان خانه کجا ست؟)) و آن مرد- که بود الکن و لکنت به زبان داشت

بگفتا: ا اَ اَ اَز ای ای ای این جا جا جا جا می می میری او او او اون سَ سَ سَ سمتِ تِ تِ تِ خی خی خی خی یا یا یا یا با با با با نِ نِ نِ نِ بَ بَ بَ بَ غَ غَ غَ غَ لی لی لی لی ، بَ بَ بَ بَعد می می می می پی پی پیچی طَ طَ طَ طَ رَ رَ رَ رَ فِ فِ فِ فِ چَ چَ چَ چَپ، پَ پَ پَ پَس اَ اَ اَ ز آ آ آ آن بَ بَ بَر می می می گَ گَ گَ گردی دی دی دی به به به به را ار ار ار
مرد زین بیش دگر تاب نیاورد و فغان کرد و بر آشفت و بدو گفت: دگر محض خدا لطف نمائید و لب از هم مگشائید و ببندید دهن، چون که عروسی است در آن خانه و داماد پی وصلت فرخنده ی خود جشن گرفته است و مرا نیز فراخوانده، ولی سال دگر هم نتوانم که سر ختنه سوران پسر او برسم گر که معطل شوم و گوش دهم حرف شما را

[ چهار شنبه 21 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1820

داستان شماره 1820

 

اینو به افتخار همه دخترای وبم میذارم


بسم الله الرحمن الرحیم
ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎ ﺍﺧﻢ ﺍﻭﻣﺪ ﭘﯿﺶ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﺮﺍ؟
ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ : ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺗﺒﻌﯿﻀﯽ ﮐﻪ ﺑﯿﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮ ﻗﺎﺋﻞ ﻣﯿﺸﻦ
ﭘﺴﺮ ﺗﺎ ﻧﺼﻒ ﺷﺐ ﻫﺮﺟﺎ ﺩﻟﺶ ﺑﺨﻮﺍﺩ ﻣﯿﺮﻩ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﮕﻪ ﺍﺷﮑﺎﻝ ﺩﺍﺭﻩ
ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺮﻩ ﻣﯿﮕﻦ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﭘﺴﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﭘﺴﺮﻩ ﺩﯾﮕﻪ
ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﺧﺮﺍﺑﻪ
ﭘﺴﺮ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺑﮑﺸﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﻣﺮﺩﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﺩﺭﺩﯼ ﺩﺍﺭﻩ
ﺩﺧﺘﺮ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺑﮑﺸﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﻣﻌﺘﺎﺩﻩ
ﭘﺴﺮ ﭼﺶ ﭼﺮﻭﻧﯽ ﮐﻨﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﺫﺍﺗﺸﻪ ! ﺩﺧﺘﺮ ﭼﺶ
ﭼﺮﻭﻧﯽ ﮐﻨﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﻭﻟﻪ
ﺧﻼﺻﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﭘﺴﺮﺍ ﻋﺎﺩﯼ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺑﺪ
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﻔﺖ :ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺍﮔﻪ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺧﻼﻓﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻩ ﮐﺴﯽ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ  ﺍﻣﺎ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﻩ
ﺑﻪ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻫﻤﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍیی که به وب من سر میزنن

[ چهار شنبه 20 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1819
[ چهار شنبه 19 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1817

داستان شماره 1817

صاحب بن عباد

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

 

شايد تنها وزير شيعه كه شهرتش زبانزد خاص و عام شد صاحب بن عباد (اسماعيل بن عباد طالقانى ) بود، او اول وزير مؤ يد الدولة ديلمى بود بعد از وفات او وزير فخر الدولة برادر او شد. شيخ صدوق كتاب عيون اخبار الرضا را براى او تاءليف كرد، و حسين بن محمد قمى كتاب تاريخ قم را به امر او نوشت . در زمان او، وقت عصر ماه رمضان هر كس بر او وارد مى شد امكان نداشت قبل از افطار خارج شود. گاهى هزار نفر هنگام افطار بر سر سفره اش بودند. صدقه و انفاقهايش در اين ماه برابرى با يازده ماه ديگر مى كرد. البته از كودكى مادرش او را اينطور تربيت كرد
در كودكى كه براى درس خواندن به مسجد مى رفت ، هر روز صبح مادرش ‍ به او يك دينار و يك درهم مى داد و سفارش مى كرد به اول فقيرى كه رسيدى صدقه بده .! اين عمل براى صاحب بن عباد عادتى شده بود.از سنين نوجوانى تا جوانى و تا هنگامى كه به مقام وزارت رسيد هيچگاه ترك سفارش و تربيت مادر نمى كرد. از ترس اينكه مبادا يك روز صدقه را فراموش كند به خادمى كه متصدى اطاقش بود دستور مى داد هر شب يك دينار و يك درهم در زير تشك او بگذارد، صبحگاه كه بر مى خواست به اولين فقير مى داد. اتفاقا شبى خادم فراموش كرد، فردا كه صاحب بن عباد از خواب بيدار شد بعد از نماز دست در زير تشك برد تا پول را بردارد متوجه شد كه خادم فراموش كرده ، اين فراموشى را به فال بد گرفت و با خود گفت : حتما مرگم فرا رسيده كه خادم از گذاشتن صدقه غفلت نموده است . امر كرد آنچه در اطاق خوابش از لحاف و تشك و بالش بود به كفاره فراموش ‍ شدن به اولين فقيرى كه ملاقات كرد بدهد. وسائل خواب او همه قيمتى بود، آنها را جمع كرده از خانه خارج شد، مصادف گرديد با مردى از سادات كه بواسطه نابينائى ، زنش دست او را گرفته بود و سيد مستمند گريه مى كرد
خادم پيش رفته و گفت : اينها را قبول مى كنى ؟ پرسيد چيست ؟ جواب داد: لحاف و تشك و چند بالش ديباست . مرد فقير از شنيدن اينها بيهوش ‍ شد
صاحب بن عباد را از اين جريان اطلاع دادند: وقتى آمد دستور داد آب بر سر و صورتش بپاشند تا بهوش آيد، وقتى بهوش آمد صاحب پرسيد: به چه سبب از حال رفتى ، گفت : مردى آبرومندم ، چندى است تهى دست شده ام ، از اين زن دخترى دارم كه بحد رشد رسيده ، و مردى از او خواستگارى كرد
ازدواج آن دو انجام گرفت ، اينك دو سال است از خوراك و لباس خودمان ذخيره مى كنيم و براى او اسباب و جهيزيه تهيه مى نمائيم . ديشب زنم گفت : بايد براى دخترم لحافى با بالش ديبا تهيه كنى ، هر چه خواستم او را منصرف كنم نپذيرفت ، بالاخره بر سر همين خواسته بين ما اختلاف شد. عاقبت گفتم : فردا صبح دست مرا بگير و از خانه بيرون ببر تا من از ميان شما بروم
اكنون كه خادم شما اين سخن را گفت جا داشت بيهوش شوم . صاحب تحت تاءثير قرار گرفت و اشك مژگانش را فرا گرفت و بعد گرفت : بايد لحاف تشك با ساير وسائل خودش آراسته شود، شوهر دختر را خواست به او سرمايه كافى داد تا به سغلى آبرومند مشغول شود، و بعد تمام جهيزيه دختر را بطور كامل كه مناسب دختر وزير بود داد

[ چهار شنبه 17 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1816

داستان شماره 1816

واقعه حره

 

سْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

 

يزيد بعد از جريان عاشورا، دست به ظلمى ديگر زد آنهم دو ماه و نيم به مرگش مانده بود و آن در بيست و هشتم ماه ذى الحجة الحرام سال شصت و سوم هجرى ، غارت و كشتار مردم مدينه از صغير و كبير و بى حرمتى به قبر شريف پيامبر بوسيله پيرمرد بى باك و مريض و جسور بنام مسلم بن عقبة مشهور به مسرف اتفاق افتاد
بعد از اينكه ظلم و فسق يزيد بر اهل مدينه واضح گرديد، عده اى از نزديك در شام اعمال شنيع او را ديدند آمدند فرماندار يزيد عثمان بن محمد و مروان حكم و ساير امويين را بيرون كردند، و مردم با عبدالله بن حنظله غسيل الملائكه بيعت كردند. يزيد كه شنيد لشگرى به فرماندهى مسرف روانه مدينه كرد. مردم مدينه در بيرون مدينه در ناحيه اى به نام سنگستان براى دفاع آمدند و درگيرى سنگينى رخ داد، عده اى از اهل مدينه كشته و به طرف قبر مطهر پيامبر گريختند
لشگر مسرف آمدند و با اسبهاى خود وارد روضة منوره شدند آنقدر كشتند كه مسجد و روضة منور پر از خون و تعداد كشتگان را قريب به يازده هزار نفر نوشتند
براى نمونه يكى از جنايات و ظلم آنها را نقل مى كنيم : مردى از اهل شام از لشگر يزيد بر زنى از انصار كه تازه طفلى زائيده بود و در بغلش بود وارد شد و گفت : مالى برايم بياور، زن گفت : بخدا سوگند چيزى براى من نگذاشته اند كه براى تو بياورم . گفت : تو و فرزندت را مى كشم . زن گفت : اين فرزند ابن ابى كبشه انصارى و يار رسول خداست از خدا بترس . آن شامى بى رحم پاى كودك مظلوم را در حالى كه پستان در دهانش بود كشيد، و او را بر ديوار زد كه مغز كودك بر زمين پراكنده شد.چون مردم مدينه كشتار بسيار دادند بزور بيعت با يزيد را قبول كردند جز دو نفر يكى امام زين العابدين و ديگرى على بن عبدالله بن عباس ، كه البته امام دعائى خواند و بر مسرف وارد شدند و مسرف رعب و ترسى در دلش جاى گرفت و امام را به قتل نرساند و على بن عبدالله هم خويشان مادرى او در لشگر مسرف بودند و آنها مانع از اين شدند كه او را به قتل برسانند

 

 

[ چهار شنبه 16 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1815

داستان شماره 1815

داستان شیر در ایران و خارج


بسم الله الرحمن الرحیم
روزنامه ی خبری چاپ کرده بود که حالا یادم نیس که تو مالزی اتفاق افتاده بود یا تو اندونزی:
((جوانی در جنگلی مشغول قدم زدن بوده که شیر درنده ای به او نزدیک می شود.جوان بالای درختی می رود و فوری تلفن همراهش را در می آورد و شماره ی خانه اش را می گیرد.پدرش گوشی را برمی دارد و می پرسد:پسرجان کجایی؟

پسر می گوید:در جنگل بالای درختی هستم و آن پایین شیری دهانش را باز کرده که من خسته بشوم و آن تو بیفتم.

پدر نشانی درخت را می گیرد و بعد از مدتی با عده ای مسلح سر می رسد.شیر که می بیند این کار به زحمتش نمی ارزد راهش را می کشد و می رود.))

با خودم فک کردم اگه این اتفاق تو ایران افتاده بود چی میشد:


میدونید چی میشد؟؟؟؟؟؟

پسر جوونی تو جنگلای مازندران داش واس خودش سلانه سلانه را می رفت به یه درخت بد بخت میرسه. با خودش میگه :عجب چیزیه بذا روش با چاقو یه قلب تیر خورده بکشم زیرشم یه یادگاری بنویسم.
چاقوشو اَ جیبش در می آره و با تلاش فراووووووووووووووووووووون قلب تیر خورده ای رو تنه ی این درخته کنده کاری می کنه

زیرشم اول اسم آجیشو خودشو مینویسه(همون آجیش  که قبلا با هم رفته بودن در در) همین که میخواد یه شعر از اون هام زیرش بنویسه شیر درنده سر میرسه و میگه:آق پسَ سام علیک

پسرمونم سه سوته رنگش از صورتی مایل به قرمز به سفید تغییر پیدا میکنه و مایع زرد رنگی از دم پا های شلوارش سرازیر میشه میگه:درود بر شما حال جنابعالی خوب است؟چه عجب از این طرف ها؟

شیر دهنشو لیس میزنه میگه:گشنمون بو گفیم دلی اَ عزا در بیاریم

پسی میبینه جای شوخی نیس چارچنگولی اَ درخت میره بالا میره میشینه رو آخرین شاخش و زبونشو واس شیر درمیاره

شیر میگه:صنار بده آش،به همین خیال باش .مَ وقت زیاد دارم همین پایین منتظرم.

پسی میگه:........ زیادی میخوری ................  .(اینجاهاش به دلیل غیر اخلاقی بودن سانسور شده.)

بعد موبایلشو درمی آره و شماره خونشونو میگیره . و از اونجا که خداییش سیم کارتای ایرانسل همه جا خط میدن نمیتونه با خونشون تماس حاصل کنه

حالا آقا شیره رو ولش چون بعد حرفای بسیار مودبانه ی آق پسرمون یه ذره شده

تماس گرفتن آق پسرمون یه روز طول میکشه آخرش در حالی که رو نوک انگشتای پاش رو آخرین شاخه ی درخت وایستاده بالاخره موفق میشه تماسشو حاصل کنه.باباش گوشی رو برمیداره میگه :الووووو

پسی میگه :سلام بابا منم

باباش :سلام و زهرمار توله سگ معلومه تا حالا کجا بودی همه جارو دنبالت گشتیم ک... حالا شبو کجا خوابیدی ؟و...(توضیحات لازمو بالا داده بودم)

همین که بیچاره پسره میخواد بگه که چی شده قطع میشه و دیگه هیچ کس نمیتونه از اون پسره خبری بگیره

 

[ چهار شنبه 15 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1814

داستان شماره 1814

داستان جالب(محل دقیق ضربه


بسم الله الرحمن الرحیم
مهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت. او پس ازسی سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز نشسته شد. دو سال بعد، از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با اوتماس گرفتند. آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند و هیچ کسی نتوانسته بوداشکال را رفع کند بنابراین، نومیدانه به او متوسل شده بودند که در رفع بسیاری از این مشکلات موفق بوده است.

مهندس، این ا مر را به رغبت می پذیرد. او یک روز تمام به وارسی دستگاه می پردازد و در پایان کار، با یک تکه گچ علامت ضربدر روی یک قطعه مخصوص دستگاه می کشد و با سربلندی می گوید: اشکال اینجاست آن قطعه تعمیر می شود و دستگاه بار دیگر به کار می افتد. مهندس دستمزد خود را پنجاه هزار دلار معرفی می کند.

حسابداری تقاضای ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفی می کند و او بطور مختصر این گزارش را می دهد: بابت یک قطعه گچ: ۱ دلار و بابت دانستن اینکه ضربدر را کجا بزنم: چهل و نه هزارو نه صدو نودو نه دلار

 

[ چهار شنبه 14 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1813
[ چهار شنبه 13 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1812

داستان شماره 1812

قدر خانواده ات را بدان


بسم الله الرحمن الرحیم
با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم اووه! معذرت میخوام. من هم معذرت میخوام. دقت نکردم
ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم
کمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد همینکه برگشتم به او خوردم و تقریبأ انداختمش با اخم گفتم: ”اه ! ازسرراه برو کنار”
قلب کوچکش شکست و رفت
نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت: وقتی با یک غریبه برخورد میکنی ، آداب معمول را رعایت میکنی اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار میکنی
برو به کف آشپزخانه نگاه کن. آنجا نزدیک در، چند گل پیدا میکنی. آنها گلهایی هستند که او برایت آورده است خودش آنها را چیده. صورتی و زرد و آبی آرام ایستاده بود که سورپرایزت بکنه
هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر کرده بود ندیدی در این لحظه احساس حقارت کردم
اشکهایم سرازیر شدند. آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم بیدار شو کوچولو ، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟
گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم نمیبایست اونطور سرت داد بکشم گفت: اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان ،، من هم دوستت دارم دخترم و گل ها رو هم دوست دارم مخصوصا آبیه رو گفت: اونا رو کنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن
میدونستم دوستشون داری ، مخصوصا آبیه رو
آیا میدانید که اگر فردا بمیرید شرکتی که در آن کار میکنید به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشینی می آورد؟ اما خانواده ای که به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد
و به این فکر کنید که ما خود را وقف کارمیکنیم و نه خانواده مان چه سرمایه گذاری نا عاقلانه ای
اینطور فکر نمیکنید؟
به راستی کلمه “خانواده” یعنی چه ؟

 

[ چهار شنبه 12 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1811

داستان شماره 1811

منطق چیست


بسم الله الرحمن الرحیم
شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟
استاد کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد ، پیش من می آیند. یکی تمیز و دیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟
هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه
استاد گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند، پس چه کسی حمام می کند ؟
حالا پسرها می گویند : تمیزه !
استاد جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.و باز پرسید :
خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟
یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه
استاد گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟
بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو!
استاد این بار توضیح می دهد : نه ، هیچکدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است
استاد در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق  خاصیت منطق بسته به این است که چه چیزی رابخواهی ثابت کنی

 

[ چهار شنبه 11 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد